ناداو کاندر، هر عکاس در زندگی خود مشغول کاوش است

ناداو کاندر در بیوگرافی خود میگوید، متولد اول دسامبر 1961 هستم. در کودکی به دوستانم میگفتم که پدرم در یک سانحه در زمان تست یک جنگنده میراژ در ارتفاع بالا چشم خودش را از دست داده اما حقیقت ماجرا این نبود. او خلبان بوئینگ 707 بود و چشمش را در اثر بیماری از دست داد. به همین دلیل در سن 37 سالگی بیکار شد و بدنبال شغل میگشت. در آن زمان من دو ساله بودم و والدینم تصمیم گرفتند همه چیز را در آفریقای جنوبی و نزد پدربزرگم از نو شروع کنند. بنابراین اولین خاطرات من در همین پرواز و در سومین روز تولدم به سمت ژوهانسبورگ شروع شد. در 21 سالگی ژوهانسبورگ را به سمت انگلیس ترک کردم تا در آنجا زندگی کنم.
از سن شش سالگی مجبور به پوشیدن یونیفرم بودم. یک سگ خالدار نژاد دالمیشن بنام دیک داشتم. تنیس روی میز و فوتبال بازی میکردم که در اولی تبحر بیشتری داشتم. اسم مستعار من گوس (غاز) بود چون یکی از مربیان فوتبال به این نتیجه رسیده بود که شعر کودکانه ی “گوسی گوسی گندر” با فامیل من هم قافیه است. و اینکه من طرفدار تیم فوتبال اف سی لیورپول بودم چون آنها بهترین بودند.
پدرم تا زمانی که یک پژوی 504 کله غازی رنگ بخرد یک آستین مدل 1100 داشت که با آن به سواحل میرفتیم. در ده سالگی برای ماشین او با پول تو جیبی خودم یک دور فرمان چرم مصنوعی خریدم. قبل از اینکه از جلوی فروشگاه حرکت کنیم آن را به دور فرمان بست. خیلی آن را دوست داشت. تمام اینها را برای شما تعریف کردم که بگویم پدرم فیلم ترنسپرنتی را که یک سال در دوربین نگه میداشت در تمام تعطیلات با استفاده از دوربین آیکانوفلکس خودش که در پرواز هایش به نیویورک خریده بود عکاسی کرد. چند هفته بعد از برگشتن به ژوهانسبورگ فیلم ها به صورت اسلاید در میامدند و تماشای آنها به اولین تجربه من در درک عکاسی تبدیل شد.
در سیزده سالگی عکاسی را با دوربین پنتاکس که در زمان جشن بلوغ خریده بودم شروع کردم. در آن دوره با دقت به عکسهای استرند، استیگلیتز، وستون و آتژه نگاه می کردم. تمام آنها این حس را در من به وجود میآورد که هر عکاسی در زندگی خودش مشغول به کاووش است. کارهای آنها درباره محیط پیرامون خود و نمای درونی آنهاست و هنر آنها بوضوح روند مشخص و فردی آنها را نمایش میداد. برای مثال پرتره های وستون شباهت بسیار با مجموعه درختهای سرگردان او که در سالهای بعد خلق کرد داشت و یا اینکه او عکسی از یک کاسه توالت گرفت که شباهتهایی با مجموعه صدفها و بدنها و یا آن فلفل سبزهای معروفش داشت. اینها بطور ناخودآگاه به من القا میکرد که در کار هنریام نباید چیزی را محدود فرض کنم و این مساله برای من بصورت پایه کار درآمد.
در حدود 14 سالگی تصویری را در روزنامه دیدم. تصویر عکس از درون یک کانال را نشان میداد که توسط 5 مرد سیاه پوست در حال حفر آن بودند و بیرون آن یک جفت پای سفید که از زانو کراپ شده بود دیده میشد در حالی که بالای سر آنها ایستاده بود. من با یک چنین ناعدالتی در اطراف خودم بزرگ شدم. آپارتاید در خون هر کسی دیده میشد. تصاویری که بعد از آن و در اوایل بیست سالگی ام ثبت کردم، هرچند ناتمام، همان حس سکون و عدم آرامش را دارد که امروز هم در آثارم رعایت میشود.
تلویزیون را برای اولین بار در 14 سالگی و در زمانی که به یک تعطیلات خانوادگی در اروپا رفته بودیم دیدم. آفریقا اولین برنامه تلویزیونی را یک سال بعد روی آنتن برد. بخاطر میآورم آن روزها چه تفاوتی را بین شهرها، غذاها، حملونقل عمومی و خیابانهای پرجمعیت با ژوهانسبورگ میدیدم. در یک کلام کیفیت زندگی. بخاطر میآورم حتی به اندازه یک یا دو بلوک ساختمانی از هتل خارج میشدم تا بصورت ناشناس و با احساس تنها خودم بودن در میان مردم قدم بزنم و در آنها گم شوم. و همچنین بخاطر می آورم که گالریهای بسیاری را به تشویق خواهرم تامار که در آن دوران مسیر هنری را بخوبی طی میکرد و حالا موفق هم شده، بازدید کردم. آن زمان بود که خواستم به اروپا برگردم.
بشدت از مدرسه متنفر بودم. شاید شرم آور باشد اما حقیقت دارد. در روز آخر به رسم همیشه آن مراسم در آغوشگیری و گریه خداحافظی با بقیه را انجام ندادم. فقط رفتم و دیگر برنگشتم. بعد از یک تصادف سخت که با موتورسیکلت داشتم زندگی من تغییر کرد. دیگر به آن سواریهای شبانه و کار بر روی ماشین ادامه ندادم و در 17 سالگی تمام تمرکز من بسمت عکاسی چرخید. در آفریقای جنوبی مردان جوان به خدمت سربازی میروند، من هم با اطمینان قبلی به نیروی هوایی رفتم و بعد از آن در قسمت چاپ مشغول شدم که برای دو سال عکسهای هوایی را چاپ میکردم. اینجا بود که فهمیدم میخواهم در آینده یک هنرمند عکاس باشم. در آن دوران بود که نیکول وریتی را ملاقات کردم.
روز بعد از ترخیص از سربازی کارم را نزد هری دزیتر شروع کردم. چند ماه بعد و چند روز بعد از تولد 21 سالگی آنجا را به مقصد انگلیس ترک کردم. در پایان 1985 به آفریقای جنوبی برگشتم و دوباره نیکول را ملاقات کردم. در سال 1986 او به انگلیس و نزد من آمد. به همراه هم در یک آپارتمان به فاصله دو بلوک از منزل آیندهمان مشغول به کار شدیم. ما در سرزمینهای وحشی آفریقا در سال 1991 ازدواج کردیم. در حال حاضر در لندن به همراه سه فرزندمان اورن، الا و تالیا زندگی میکنیم.
سایت وورلد فتو پرس او را این چنین معرفی می کند، او در سه سالگی عکاسی را شروع میکند، آثار او در مجلات و روزنامههایی مانند ساندیتایمز، رولینگاستون، تایم و غیره به چاپ رسیدهاند. در سال 2009 درمجله نیویورک تایمز در مقاله مفصلی که درباره رئیس جمهور اوباما به چاپ رسید 52 عکس پرتره از مراسم سوگند که توسط او تهیه شده بود استفاده شد. اخیرا مجله تایم به ناداو ماموریت داده تا برای عکس روی جلد شماره مرد سال تایم از باراک اوباما عکاسی کند.
در سال 2009 و در هفتمین مراسم سالانه جایزه لوسی، ناداو به لقب عکاس سال مفتخر شد. جوایز دیگری نیز مانند کلوپ کارگردان هنری، IPA، D&AD، و بنیاد جان کوبال در انگلیس، و اپیک در اروپا به وی اهدا شده است. جایزه ترنس داناوان از انجمن عکاسی سلطنتی در سال 2005 و 2007 نیز به وی اهدا شده است. در میان بقیه جوایز میتوان به جایزه پر افتخار پریکس پیکتت ارث در سال 2009 برای پروژه یانگتسه و جایزه فستیوال بینالمللی عکس چین در 2008 اشاره کرد.
سایت لنزکالچر معروفترین عکس او را، دایور، سالت لیک، یوتا 1997، که در آن یک زن تنها به دریاچه گسترده ای چشم دوخته است و همچنین عکس او را که از باراک اوباما برای مجله تایم در سال 2009 کار شده بود میداند.